درست که از ابتدا پشت دیواری از ناامیدی ایستاده بودیم و رنج و بلا ما را احاطه کرده بود؛ اما همین امیدهای گاه و بیگاه بود که نجاتمان میداد. نمیدانم چه کسی توی گوشمان زمزمه کرد «تاب بیاور»! گفت لبخندت را «به همهی آنان که تاب آوردهاند، هدیه بده». همین بود که ادامه دادیم به امید دیدن آدمهایی که تابآوردهاند...در همین مسیر چه آدمهای تاب نیاوردهای را دیدیم که گفتنِ یک واژهی «عاشقانه» روی دلشان سنگینی میکرد. چه آدمهایی که حسرت همقدمی را به دوش میکشیدند. ما اما از ساحل و خاطره و بندر و همهی گذشتهمان عبور کردیم. ما مدیون همان زمزمهی مبهم بودیم. گاه که زخمهای راه اذیتمان میکرد، مسیر را دشنام میدادیم. سادهدلتر از آن بودیم که بدانیم یک نفر هست که صاحب همهی «طاقتهای طاقنشده» است و اتفاقا منتظر ماست. ما به امید همان روز گاه ناامیدانه ادامه دادیم.به راستی ما منتظر کدام روز بودیم؟همان روزی که در میان انبوه صاحبان طاقتهای طاق نشده، یک نفر هست که اگر اشک امانش بدهد و شعف زبانش را به بند نیاورَد "آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم" را توی گوشمان زمزمه کند...**بخشی از یک نیایش که در کانال خانم نسیم کاهیرده دیدم.پن: چه شبهایی... کفشهایم کو؟...
ما را در سایت کفشهایم کو؟ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : heyranii بازدید : 65 تاريخ : جمعه 12 اسفند 1401 ساعت: 17:39